تاریخ انتشار : پنجشنبه 25 مرداد 1403 - 12:34
کد خبر : 3313

قفل شهرداری بر درِ «شهرِ شادی» کرمانشاه

قفل شهرداری بر درِ «شهرِ شادی» کرمانشاه
 اژدهای دوست داشتنی از همین دور و از لای میله‌ها هم خودنمایی می‌کند. کسی این اطراف پرسه نمی‌زند و دور تا دور محوطه را میله‌ها گرفته‌اند و یک قفلِ بزرگ روی در زده شده...

روزنگارآنلاین، کمی نزدیک‌تر می شوم که صدای پارس سگ‌ها سکوت را می‌شکند. چشم می‌چرخانم، اما هنوز هم این حوالی کسی را نمی‌بینم.

محوطه بزرگی است و مجبور می‌شوم دور تا دور آن را بگردم شاید کسی پیدا شود و سوالات بی‌جوابم را پاسخ دهد و در حین این گشت زنی لحظه‌ای چشم از اژدهایی که حالا آرام در گوشه‌ای آرمیده برنمی‌دارم و با دیدنش تمام خاطرات کودکی‌ام زنده می شود.

حالا مقابل درِ اصلی قرار گرفته‌ام. درست زیر تابلوی «به شهر شادی طاقبستان خوش آمدید» شهر شادی‌ای که سالهاست هیچکس ردِ پای شادی را در آن ندیده.

 

ناامید از پرسه‌زنی بی‌حاصل در اطراف محوطه، سراغ مغازه‌های اطراف می‌روم شاید بتوانم ردی از صاحب این شهرِ شادیِ فراموش شده پیدا کنم.

بستنی فروشی معروفی است که سالها کنار این شهر به خواب رفته بساط دارد. کارگر جوانی جلوی درب مغازه مشغول تی کشیدن است و گاهی با نگاه‌های زیرزیرکی حرکات من را می‌پاید و قطعا برایش سوال شده اول صبح چه کسی با این شهر فراموش شده کار دارد و از لای میله‌ها داخل محوطه را می‌پاید.

نزدیک می‌روم و اول از همه خودم را معرفی می‌کنم تا هم خیالش راحت شود و هم راحت به سوالات یک خبرنگار جواب دهد. او حالا هفت، هشت سالی است که اینجا کار می‌کند، اما هیچ خاطره‌ای از شهر شادی یا همان «فانفار» معروف ندارد!

از فعالیت های داخل محوطه می‌پرسم. اینکه آیا پروژه فعال است و کسی هم اینجا کار می‌کند یا نه که به سمت میله‌ها هدایتم می‌کند و شروع می‌کند به صدا زدن و لابلای صدا زدن‌ها می‌گوید: اینجا سه چهار تا نگهبان دارد، هر بار کاری داریم از همینجا صدا می‌زنیم و بیرون می‌آیند.

او به صدا زدن ادامه می‌دهد و من از فعالیت مجموعه می‌پرسم. اینکه این وسایل را کی نصب کرده‌اند و دوباره لابلای صدا زدن‌هایش می‌گوید: همه وسایل نو هستند و با دست اژدهای دوست داشتنی من (کِشتی صبا) را نشان می‌دهد و می‌گوید دو سه سالی هست نصب شده. بعد با ذوقی که در کلامش به خوبی احساس می‌شود «اسکای» را نشانم می‌دهد و می‌گوید: خواستن امتحانش کنند من رفتم سوار شدم. اولش فکر کردم خیلی ارتفاع ندارد اما همین که بالا رفتم آدم‌ها یک ذره شدند و بعد هم با همان ذوق و لبخند روی لبش، سمتم برمی‌گردد و با هیجان می‌گوید: «همه را با گوشی از آن بالا فیلم گرفتم، خیلی بلند است…. » و من با خودم فکر می‌کنم او همین حالا هم سن و سالی ندارد و قطعا مثل خیلی از بچه‌های شهر تمام دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در حسرت رفتن به شهربازی و سوار شدن یکی از این وسایل بازی گذرانده.

این نو بودن وسایل و تعطیلی شهربازی با هم نمی‌خواند و وقتی علت را می‌پرسم، می‌گوید: با شهرداری مشکل دارند. یک شیرازی اینجا را اجاره کرده و همه این وسایلی را هم که می‌بینید نو خریده و نصب کرده، اما شهرداری برق نمی‌دهد، اینجا برق قوی می‌خواهد.

در نهایت صدا زدن‌های عرفان بی‌حاصل است و ظاهرا کسی داخل محوطه نیست یا صدا را نمی‌شوند. برای همین به ناچار از او خداحافظی کرده و سراغ مغازه‌های بعدی می‌روم شاید به یک جواب روشن برسم.

 

تخت‌های فرش شده داخل حیاط رستوران حال و هوای دلنشینی دارد. کارگر میانسال روی یکی از تخت‌ها نشسته و با خوشرویی میزبانم می‌شود. از شهر شادی و فانفار که می‌پرسم او هم که هفت سال است اینجا کار می‌کند فقط به این جمله بسنده می‌کند که «از وقتی من اینجا کار می‌کنم همیشه تعطیل بوده.»

وقتی این جواب را می‌شنوم ترجیح می‌دهم سراغ مغازه بعدی بروم، اما حسین آقا خودش با ذوقی عجیب شروع می‌کند به خاطره‌گویی از فانفار… « قبل از اینکه اینجا کار کنم، همیشه به خاطر فانفار اینجا می‌آمدیم. دیوار مرگ داشت، موتور و ماشین داشت و حرکات نمایشی انجام می‌دادن، سرسره داشت به چه بزرگی» بعد هم با دست به مسیر اطراف محوطه اشاره می‌کند و می‌گوید: «به جان بچم از دور میدان تا اینجا که دو دقیقه با ماشین راه نیست، یک ساعت طول می‌کشید تا برسیم. اینقدر شلوغ بود.»

لابلای خاطره بازی‌هایش می‌گویم اگر فانفار باز بود روی فروشتان اثر داشت؟ که به آنی خیلی جدی می‌شود و می‌گوید: «معلومه که اثر داشت، برید از همین مغازه‌های قدیمی بپرسید فروششان قبلا چطور بوده، الان چطوره. قطعا جایی شلوغ بشه فروششم بالا می‌ره.»

از آقا حسین خداحافظی کرده و راهی یکی از دنده کبابی‌های مشهور تاقبستان می‌شوم که فاصله کمی با «فانفار» دارد. چند کارگر جوان مشغول کارند و وقتی از فانفار می‌پرسم حتی سرپرستشان که ۱۰ سال اینجا کار می‌کند هم خاطره‌ای از فعالیت فانفار ندارد و قاطعانه می‌گوید: «من ۱۰ سال اینجا کار می‌کنم، اما همیشه فانفار بسته بوده» به همه‌شان که شاید تازه به دهه سوم زندگی پا گذاشته‌اند نگاه می‌کنم که همه ۱۰ سال پیش نوجوان بوده‌اند و هیچ وقت طعم شیرین شهربازی را نچشیده‌اند و جمعه‌های هر هفته شان را سوت و کور در این شهر سپری کرده‌اند.

کمی آن‌طرف‌تر دو مرد جلوی دنده کبابی دیگری مشغول کار هستند، با اینکه سن و سالی از آنها گذشته، آنها هم از وقتی در اینجا مشغول کار شده‌اند، خاطره‌ای از فانفار ندارند!

نا امید از مغازه‌های اطراف دوباره به نزدیکی فانفار برمی‌گردم و این‌بار سراغ در پشتی می‌روم و برای اولین بار بخت با من یار می‌شود و یکی از افراد مجموعه را هنگام ورود می‌بینم. سوار موتور است و قصد ورود دارد که با صدا زدن من متوقف می‌شود. نزدیک‌تر می‌روم و بعد از معرفی متوجه می‌شوم که مسئول گروه فنی دستگاه‌های شهربازی است. در همین حین پیرمردی که مشغول باز کردن درب است هم نزدیک می‌شود و وقتی توضیح می‌دهم که برای خبر گرفتن از شهر شادی اینجا آمده‌ام، هر دو به گرمی پذیرایم می‌شوند و درهایی که ۱۰ سال است روی همه کرمانشاهیان بسته شده را به رویم باز می‌کنند./ایسناشهداری کرمانشاه

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.